-بیا، پسرم! بیا؛ این ساک رو بگیر، ببر برای مادربزرگ.
همانطورکه گفتم چشم! نیم نگاهی هم به دست مامان انداختم و توی دلم گفتم: وای! این ساک بهاین بزرگی را، چهجوری تا آخر آن کوچهی دور و دراز، با خودم بکشم و به مادربزرگبرسانمش.
بالاخرهبا هر مصیبتی که بود تا ته کوچه رفتم. در که زدم، صدای عصا زدنهای مادربزرگ بهگوشم رسید. در که باز شد، هنوهنکنان خودم را انداختم توی خانه و ساک را با زحمتبه داخل اتاق بردم و خسته و کوفته ولو شدم کف اتاق!
مادربزرگ خودش را به اتاق رساند و حال و روز مرا که دید، گفت:
-قربونت برم، نوهی گلم! حتما خیلی خسته شدهای. دستت دردنکنه. الان یکشربت خنکبرات درست میکنم که بخوری و کیف کنی!
سریتکان دادم و گفتم :
- آخ،اگه لکسوسی»، چیزی میداشتم، برای اینجور وقتا؛ چه خوب بود!
مادربزرگ،در حالیکه مشغول درست کردن شربت بود، گفت: داشتیم؛ ننه! خدا پیرش کنه داداشکوچیکهات چند سال پیش با توپ زد شکستش!
باتعجب پرسیدم:- چی رو؟!
مادربزرگ پاسخ داد: گردسوز» رو دیگه. اونجا بود. روی رف. کنار لامپا. خوش انصاف، توپرو که زد، هردوتا رو، تیکهتیکه کرد!
رو ,مادربزرگ ,گفتم ,ساک ,اتاق ,توپ ,این ساک ,در که ,مادر بزرگ ,دادم و ,و گفتم
درباره این سایت