محل تبلیغات شما

-بیا، پسرم! بیا؛ این ساک رو بگیر، ببر برای مادربزرگ.

همان‌طورکه گفتم چشم! نیم نگاهی هم به دست مامان انداختم و توی دلم گفتم: وای! این ساک بهاین بزرگی را، چه‌جوری تا آخر آن کوچه‌ی دور و دراز، با خودم بکشم و به مادربزرگبرسانمش.

بالاخرهبا هر مصیبتی که بود تا ته کوچه رفتم. در که زدم، صدای عصا زدن‌های مادربزرگ بهگوشم رسید. در که باز شد، هن‌و‌هن‌کنان خودم را انداختم توی خانه و ساک را با زحمتبه داخل اتاق بردم و خسته و کوفته ولو شدم کف اتاق!

مادربزرگ خودش را به اتاق رساند و حال و روز مرا که دید، گفت:

-قربونت برم، نوه‌ی گلم! حتما خیلی خسته شده‌ای. دستت دردنکنه. الان یکشربت خنکبرات درست می‌کنم که بخوری و کیف کنی!

سریتکان دادم و گفتم :

- آخ،اگه لکسوسی»، چیزی می‌داشتم، برای این‌جور وقتا؛ چه خوب بود!

مادربزرگ،در حالی‌که مشغول درست کردن شربت بود، گفت: داشتیم؛ ننه! خدا پیرش کنه داداشکوچیکه‌ات چند سال پیش با توپ زد شکستش!

باتعجب پرسیدم:- چی رو؟!  

مادربزرگ پاسخ داد: گردسوز» رو دیگه. اون‌جا بود. روی رف. کنار لامپا. خوش انصاف، توپرو که زد، هردوتا رو، تیکه‌تیکه کرد!

سوگ سه گانه!( در غم هجران پیام آور نور ،مجتبای خداوند، خورشید هشتم ایمان! که درود همه ی پاکان بر آنان!)

اسارت! نوشته‌ ی جواد نعیمی

چرا؟ نوشته ی می الاسدی ترجمه ی جواد نعیمی

رو ,مادربزرگ ,گفتم ,ساک ,اتاق ,توپ ,این ساک ,در که ,مادر بزرگ ,دادم و ,و گفتم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Laura's style آبشار شوی دزفول Dezful shevi waterfall William's collection مقاله ای دانشگاه های برتر lanettioto moypratzover perchotege sighganimis mingxia دلاوران ایران زمین