محل تبلیغات شما

 

  نیروهای دشمن م، هم چنان به پیشروی خود ادامه می دادند. مرد رزمنده باهمتی والا و شجاعتی مثال زدنی در برابر دشمنان ایستادگی می كرد. هر لحظه تیر وتركشی او را نشانه می گرفت . اما مرد، نه می هراسید و نه پا پس می كشید. بلكه باقوت و قدرت به رزم جانانه اش ادامه می داد. هرچه گل زخم های تنش، بیش تر میشكفتند، عزم و اراده ی مرد را برای مقابله با دشمنان، افزون تر می كردند.

  مرد، بی باكانه و دلیرانه در برابر مان، سینه سپر كرده بود و از كیانو میهن و ایمان و هویت خویش دفاع می كرد.

  زن، این همه را می دید و نگران بود. ناگهان حمله ی هوایی دشمنان شدت یافت.زن به پناهگاه رفت. مدتی بعد، بارانی از گردن بند و گوشواره، در میدان ، باریدنگرفت. زن كه بیرون آمده بود، خم شد؛ گوشواره ای را از روی زمین برداشت وكمی آن رابرانداز كرد. به نظرش بسیار جالب و زیبا آمد! در همین هنگام تركش هایی چند نیز اورا نشانه رفتند. زن یك باره صورتش از شلیك چند گلوله ی رژلب و رژگونه، گلگون شد.چهره اش آتشی شده بود. در همین زمان، تنی چند از دشمنان در برابرش ظاهر شدند. آنها زن را اسیر كردند و دست هایش را از پشت بستند! سپس بسته ای روی دامانش انداختندو با شتاب گریختند!

  زن، با همه ی توانش تقلا كرد و با هر زحمتی كه بود، دست های خویش را گشود،سپس بسته را باز كرد و داخل آن، یك مانتوی كوتاه قرمز رنگ و یك شال زرد رنگ كوچكیافت.

  زن، به سوی خانه دوید، گیسوانش را شانه زد، گوشواره را به گوشش كرد، لباس ومانتوی تنگ و چسبان و رنگین را پوشید و ناخودآگاه به خیابان زد! تنی چند ازدشمنان، از برابرش گذشتند، در حالی كه لبخندی شیطنت آمیز بر لب داشتند.

  مرد، كه حالا زخم های تنش از ستاره ها افزون تر شده بود، نفس های آخرش رامی كشید. زن، پیش رفت. مرد كه بی اختیار، نگاهش به او افتاد، چشم هایش را بست و ازآن پس، دیگر مرد، تكان نخورد!

  زن، فریاد كشید! گوشواره هایش را از گوشش در آورد، به خانه دوید. در برابرآینه ایستاد. از چهره ی بزك شده ی خویش، خوشش نیامد! رژ لب هایش را از روی میزبرداشت و توی سطل زباله انداخت. لباس های تنگ و چسبان را هم از تن خود درآورد. سپسآن ها را به حیاط برد و آتش شان زد. همین كه به اتاق برگشت، صداهایی را از تویخیابان شنید. از پنجره به بیرون نگاه كرد. انبوهی از مردان و ن، داشتند تابوتشهید را كه پرچمی به رنگ های سبز و سفید و قرمز بر روی آن كشیده شده بود، تشییع میكردند.

  زن، سراسیمه به خیابان دوید و خودش را به تابوت نزدیك تر كرد. اشك هایشناخودآگاه سرازیر شدند و قطره های بارانی آن، مروارید گونه از چهره اش به پایینلغزیدند. ستاره های مذاب، مثل رودی بر زمین جاری شدند. بغض آسمان هم تركید و چندكبوتر سپید، بالای سرش به پرواز درآمدند! قایق تابوت شهید، اما هم چنان بر روی روددست ها، شناور بود!

  زن، هق هق كنان بر سر و صورت خود می زد و فریاد می كشید. ناگهان از شدتهیجان چشم هایش را باز كرد. بالش خوابش خیس خیس شده بود!

  زن بلند شد، از تخت خواب بیرون آمد، لیوانی آب نوشید، نگاهی به چادر ومقنعه اش انداخت. سپس آن ها را بویید و بوسید و به دیده مالید! پروانه ی رنگارنگ وزیبایی بر شانه ی زن نشست . زن سر به سوی آسمان بالا برد و احساس رضایت و غروركرد!

 

سوگ سه گانه!( در غم هجران پیام آور نور ،مجتبای خداوند، خورشید هشتم ایمان! که درود همه ی پاکان بر آنان!)

اسارت! نوشته‌ ی جواد نعیمی

چرا؟ نوشته ی می الاسدی ترجمه ی جواد نعیمی

   ,ی ,های ,كه ,زن، ,زن ,   زن، ,هایش را ,را از ,می كشید ,در برابر

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Rose's memory مسایل زناشویی و جنسی tisimagist John's style آب و خاک Charles's notes خبرنامه آنلاین ab-rafiee.com دنیای فانی برگزیده های وب Leon's style