دست هایم را محکم بسته و به زمین میخ کوبم کردهبودند. نه تنها توان هیچ حرکتی نداشتم، که انگار ارادهام را هم به خواست خودشان؛ زنجیرکرده بودند. آن وقت از دور، بر و بر نگاهم میکردند و هرهر به ناتوانی ام می خندیدند.سرانجام، شکلک در آوردن ها و پوزخند ها و اذیت ها و آزارشان، کفرم را حسابی در آورد.یک باره تصمیم قاطعی گرفتم، تکان شدیدی خوردم، زنجیر های تحمیلی بر گردن و دست و ذهنو اندیشه ام را پاره کردم و هدف مندانه و به اندازه به آنها، نگاه کردم و دل دادم.
حالا آسوده خاطر و شادمانم! اما آقای اینستا وخانم شان تلگرا، از دست من شکارند! کاردشان بزنی خون شان در نمی آید! خوب به من چه؟!مهم این است که من آزادیام را به دست آورده ام و دیگر اسیر بی اراده ی فضای مجازینیستم! به جهنم که نمایندگان این فضای کذایی از من دل خورند! جان شان هم در برود!
شان ,ها ,ام ,ی ,کرده ,بودند ,ها و ,و به ,کرده بودند ,کردم و ,من شکارند
درباره این سایت